گوشه ی کافه ای می نشینم بدون هیچ بهانه ای قه قهه می زنم نه به حضور باران نیازی است
نه به قهوه ، نه به سیگار و نه حتی به نگاه تو
فقط بی دلیل ، به نداشته هایم می خندم
مردی که روبروی تو سیگار می کشد
در فکر گفتگوی تو سیگار می کشد
وقتی که می روی و دلش تنگ می شود
بی شک به جستجوی تو سیگار می کشد
این بار بی تو فاصله ها را نمی دود
در سوگ آرزوی تو سیگار می کشد
مرگ ، مُردن نیست
و مرگ ، تنها نفس نکشیدن نیست
من مردگان بی شماری را دیده ام
که راه می رفتند
حرف می زدند
سیگار می کشیدند
و خیس از باران انتظار و تنهایی را درک می کردند
دستت می سوزد با سیگار !
به خودت می آیی ،یادت می آید
دیگر نه کسی است که از پشت بغلت کند ،
نه دستی که شانه هایت را بگیرد ،
نه صدای که قشنگ تر از باد باشد …
تنهایی یعنی این